مقاله
مولانا،پیر عشق و سماع
مقاله مولانا،پیر عشق و سماع در 24 صفحه ورد قابل ویرایش |
دسته بندی | تاریخ و ادبیات |
فرمت فایل | doc |
حجم فایل | 102 کیلو بایت |
تعداد صفحات فایل | 24 |
مقاله مولانا،پیر عشق و سماع در 24 صفحه ورد قابل ویرایش
فهرست
مقدمه................................................................................................................
1
ولادت................................................................................................................
2
مولانا و
شعر....................................................................................................
6
مولانا و
شب.....................................................................................................
11
مولانا و موسیقی و
سماع.................................................................................
16
وصیت
مولانا....................................................................................................
20
منابع..................................................................................................................
22
مقدمه
تأثیر نفس گرم و نفوذ کلام پرشور مولانا
جلالالدین محمد مولوی عارف بیبدیل سده هفتم هجری، چنان ژرف و گسترده است که هنوز،
با گذشت قرنها از حیات جسمانی این شیخ شوریده، حیات روحانیاش آرامبخش ذهن و قلب
و روح سالکان و عارفانی است که جویای حق و حقیقتاند و میخواهند به کشف بایستهها
و شایستههای طریقت راه یابند؛ تا آنجا که حتی مولوی شناسی نزد انسان سده بیست و
یکم به شاخهای مهم در شرق شناسی تبدیل شده است.
محقق حاضر به هدف آشنایی
با جنبههای مختلف شخصیت مولانا و آثار، سلوک، کرامات و نحوه زندگانی او تدوین شده
و در آن، از رابطه او با سایر عرفای هم عصرش نیز سخن رفته
است.
ولادت
ولادت مولانا جلالالدین محمد طبق نوشتههای تاریخی
در ششم ربیعاول سنه 604ق، در شهر بلخ، واقع در افغانستان امروزی بوده است و این
تاریخ را تقریباً همه تذکرهنویسان و کسانی که شرح احوال مولانا را نوشتهاند به
اتفاق پذیرفته و آثارشان را ثبت کردهاند.
با این که همه تاریخ نویسان و
احوال نگاران مولانا به تاریخ مذکور توجه کردهاند و حوادث و آمد و شدها و
رویکردهای او را بر مبنای همین تاریخ برنگاشتهاند، اما گویا با توجه به آثار و
اقوال خود مولانا میتوان به تاریخی پیش از این، که شاید به واقع هم نزدیکتر باشد،
اشاره کرد و براساس این تاریخ جدید، که از قول آثار خود مولانا به آن اشارت خواهیم
کرد، درست باشد، بدیهی است که همه نوشتههای پیشینان در احوال مولانا را دچار اشکال
خواهد کرد؛ و البته اگر این تاریخ درست باشد، چه اشکالی است که به تاریخ گذشته
اشکال وارد کند؟!
برای مولانا جلالالدین و این که وی به سال 604ق، متولد
شده است، دو ماده تاریخی نیز به حساب جمل ترتیب دادهاند ه یکی: «مولوی مهتاب دین»
و دیگری «مولوی پیر مکرم» است که با عدد 604 برابری میکند. این مقوله نیز از این
بابت ذکر شد تا توجه خواننده را بیشتر به تاریخ مذکور جلب نماید و چنان چه تاریخ
دیگری از بابت تولد او قید شد بتواند به تحلیل بهتر آن را پیدا کند.
وفات
مولانا نیز طبق همه گزارشهای تاریخی و صوفیانه روز یکشنبه به پنجم ماه جمادیالآخر
سال 672ق، اتفاق افتاده است و با این حساب سن مولانا به هنگام عروج 68 بوده
است.
چنان که گفتیم ذکر چند مورد در آثار مولانا تاریخ 604 را مردد میکند،
یکی داستان «حصر سمرقند» است که مولانا خاطرهای به این شرح از آن دوران بیان
میکند:
در سمرقند بودیم و خوارزمشاه سمرقند را در حصار گرفته بود
و لشکر کشیده، جنگ میکرد و در آن محله دختری بود عظیم صاحب جمال چنان که در آن شهر
او را نظیر نبود: خر لحظه میشنیدیم که میگفت خداوندا کی روا داری که مرا به دست
ظالمان دهی و میدانم که هرگز روا نداری و برتو اعتماد دارم. چون شهر را غارت کردند
و همه خلق را اسیر میبردند و کنیزان آن زن را اسیر میبردند و او را همچ المی
نرسید؛ و با غایت صاحب جمالی کس او را نظر نمیکرد تا بدانی که هر که خود را به حق
سپرد از آفتها ایمن گشت و به سلامت ماند و حاجت هیچ کس در حضرت او ضایع نشد.[1]با
توجه به اینکه واقعه لشکرکشی خوارزمشاه را حدود سال 4-602ق ذکر کردهاند، چنان چه
مولانا متولد آن سال، یعنی 604، باشد، این سؤال پیش میآید که او چگونه میتوانسته
شاهد آن حوادث باشد و حال آنکه هنوز حداقل یک سال به ولادت آن مانده است. برای فهم
این حادثه و این کلمات آن دختر زیبا و فهم زیبایی را حاصل کرده باشد باید حداقل او
را در حول و حوش پانزدهسالگی تلقی کنیم و اگر او را در این سال یعنی 4-602 پانزده
ساله بدانیم حداقل بدانیم 19-20 سال از آن چه گفتهاند بزرگتر باشد.
غیر از
این مطلب که در کتاب خود نوشته مولانا، یعنی فیفه مافیه، نقل شده است، در دیوان
کبیر که به دیوان شمس تبریزی شهرت دارد نیز مواردی یافت می شود که ذکر 604 را در
ولادت او خدشهدار میسازد، چند نمونه از این موارد بدین شرح است:
1- به
اندیشه فرو برد مرا عقل چهل سال
به شصت و دو شدم صید و ز تدبیر
بجستم[2]
2- شمس تبریزی جوانم کرد باز
تا ببینم بعد ستین
شیوهها[3]
3- پیر، ما را ز سر جوان کرده است
لاجرم هم جوان و هم
پیرم[4]
4- مرا واجب کند که من برون آیم چون گل از تن
که عمرم شد به
شصت و من چو سین و شین در این شستم[5]
با توجه به موارد فوق که مولانا یاد
میکند، در بیت نخست و بیت آخر به سالهای شصت و دو سالگی خود اشاره میکند که در
این سال به صید افتاده است و نیز در بیت دوم به عدد شصت یعنی ستین اشاره میکند و
هم به پیر بودن خود که در این سال شصت باز جوان گشته است و در بیت سوم اشاره به
پیری خود میکند، بدیهی است که این ابیات مربوط به دوران تحول درونی مولاناست که
با پدیدارشدن «شمس تبریزی» برای او حاصل شدهاست؛ و لذا به نقل صریح تاریخهای
صوفیانه شمس تبریزی به سال 642 ق به شهر قونیه آمده است و در همان سال با مولانا
برخورد نموده و در او تحول و دگرگونی ایجاد کرده است. اگر در سال 642ق سن مولانا
بنابر ابیات مذکور بین شصت و شش و دو سالگی باشد باید او پیش از سال 604ق متولد شده
باشد یعنی حدود سال 580ق و براین اساس به هنگام واقعه حصر سمرقند، احتمالاً سن او
حدود 24 تا 29 سال بوده و لذا سن آن شریف به هنگام مرگ حدود 92 سال خواهد بود نه 68
سال و این با حدود سن پدر مولانا و فرزند ارشد مولانا نیز تقریباً مناسب میاید که
یکی (پدر) 85 سال و آن دیگری (سلطان ولد، فرزند مولانا) 89 سال زیست کرده
است.
اگر سال اخیر را عمر مولانا تلقی کنیم بدیهی است که باید تحلیلی نو از
زندگی و سلوک مولانا داشته باشیم که راقم این سطور در رسالهای دیگر در صدد تنظیم
این متن درآمده است، و اگر به انجام برسد قهراً تحولی در مبحث مولوی شناسی پدید
خواهد امد! چه، بسیاری از حوادثی که به دوران کودکی مولانا نسب داده میشود با طل
می شود و آنچه به جوانی او مربوط می شود، به میان سالی مرتبط خواهد بود.
به
هر جهت طبق هر دو روایت مولانا متولد بلخ بوده و در سال 604ق یا 580ق در
خانوادهای سرشناس و اهل علم و تقوا متولد شده است. نام این کودک را محمد گذاشتند
و جهت تکریم و تجلیل او «جلالالدین» لقبش دادند و پدرش بهاءالدین ولد، که خطیبی
بزرگ و شخصیتی سرشناس در زمان خود بوده، این فرزند محبوب را «خداوندگار» خطاب
میکرد.
کودکی و نوجوانی مولانا چنان که اشارت دادیم دردوران بلوا و آشوب
سپری شده است، آشوبی که اسباب مهاجرت خانواده وی از شهر بلخ را به همراه داشت؛ و
دراین آشوب، او حادثهها و خشونتها دیده و قتل و غارتها را شاهد بوده است. کلماتی
که بعداً از خود مولانا نقل شده و ابیاتی که در آثارش آورده یادآور آن دوران
نامطلوب و خون ریز است. یادآور آشوبی که مغولان برانگیختندو خامیای که از سوی
خوارزمشاه در این پدیداری آشوب دخیل بود؛ و نتیجه آن نیز فساد، قتل، خونریزی، مرگ و
ویرانی بود.
مولانا که گاه حوادث صوری را برای تمثیل تحولات و حالات درونی
خود به کار میگیرد در مورد ماجرای هجران باطنی خود که چگونه خون دل برانگیخته، با
خونریزیهای زمان کودکی خود در کشمکش خوارزمشاهیان و غوریان بیان
میکند.
اگر در جنت وصلت چو آدم گندمی خوردم
مرا بی حله وصلت بدین
عوری روا داری
مرا در معرکه هجران میان خون و زخم جان
مثال لشکر
خوارزم با غوری روا داری[6]
و نیز:
ای جان و دل از عشق تو در بزم تو
پاکوفته
سرها بریده بی عدد در رزم تو پاکوفته
چون عزم میدان زمین
کردی تو ای روح امین
ذرات خاک این زمین از عزم تو پاکوفته
فرمان خرم
شاهیت در خون دل توقیع شد
کف کرد خون برروی خون از جزم تو پاکوفته
ای
حزم جمله خسروان از عهد آدم تا کنون
بستانگرو از من بجان کز حزم تو
پاکوفته
خوارزمیان منکر شده دیدار بیچون را ولی
از بینش بی چون تو
خوارزم تو پاکوفته[7]
پیشینه قومی مولانا از سوی
پدر به شجره طیبه دودمان خواجه کائنات حضرت محمد مصطفی(ص) میرسد اما مولانا جزء
معدود کسانی است که خویش را از تبار «عشق» میداند که زاده آدم و حوا نیست و لذا
خویش و آشنای خویش را کسی میداند که «عاشق» باشد و از «عشق» متولد شده باشد. در
تعدادی از ابیات دیوان کبیر با صراحت به این مقوله اشاره شده است.
خویش من
آن است که از عشق زاد
خوشتر از این خویش و تباریم نیست[8]
و
نیز:
نهادم پای در عشقی که بر عشاق سر باشم
منم فرزند عشق جان ولی
پیش از پدر باشم[9]
از این بابت است که وی هیچگاه به جستو جوی تبار خویش
نپرداخته و چنان که گفته است خویش و آشنا را در «عشق» جسته نه در
«انساب»!
عاشقان را جستو جو از خویش نیست
در جهان جوینده جز او بیش
نیست[10]
اما با آنکه او خود را زاده عشق و متولد شده پیش از پدر میداند در
عین حال از پدری به نام محمدبن حسینخطیبی ملقب به بهاءالدین ولد، که مشهور و نام
آور رمان خود بود، و از مادری که مؤمنه خاتون نامیده میشد، که از خاندان فقیهان و
سادات سرخس بود و از سر تقدس و تجلیل و تعظیم او را بیبیعلوی خطاب میکردند، به
دنیا آمده است.
جد او حسینبن احمد خطیبی، چنان که از لحن افلاکی در
مناقبالعارفین برمیآید، از افاضل و نوادر روزگار خویش به شمار میرفتهاست و در
حوزه درس اوکسان بسیاری حضور داشتهاند؛ از جمله ایشان بزرگی چوم رضیالدین
نیشابوری را میتوان یاد کرد. جده او نیز (مادر بهاءولد) خاتون مهینه که او را
«مامی» میخواندند بوده است، زنی تندخو و بدزبان و ناسازگار ولی در عین حال علاقمند
به مولانا جلالالدین. جده پدری مولانا یعنی مادر احمد خطیبی است که فردوس خاتون
نام داشت و از سوی مادر فردوس خاتون شجرهای گسترده است که ختم به امیرالمؤمنین علی
علیهالسلام می شود.
مولانا و موسیقی و سماع:
دردانش علمی و
عملی موسیقی مولانا کسی شک نکرده، و همه میداند که در مثنوی بویژه در دیوان شمس
دریایی از موسیقی با مفاهیم و اصطلاحات و آلات و ابزار آن است و اگر آشنایی با اصل
ساز و نغمههای متنوع آنها نبود بعید بود محققی چون مولانا مقلدانه از این آلات نام
ببرد. نی که آغاز مثنوی با آن شروع شده، به این آگاهی وقوف میدهد. به این کار بردن
انواع سازهای بادی که نزد شرقیهای سابقه کهن داشته و ذکر بیشترینه آنها در دفاتر
مثنوی و دیوان شمس نشان علاقه مولانا به آنها است.
غیر از نی بسیاری از
سازها به مانند: رباب، کمانچه، طنبور، دف، نیانبان، سرنا، دهل، بربط و عود و غیره
را میتوان در آثار مولانا دید که خود به مولانا برخی را به خوبی مینواخته و مابقی
را به جد میشنیده است و البته که از برخی از این آلات نیز در مجلس سماع خود بهره
میگرفته اما از همه بیشتر از نی و دف در آن مجالس استفاده
میشدهاست.
مولانا موسیقی را، یا بهتر بگوییم اصل موسیقی را، این جهانی
نمیداند بلکه معتقد است که این الحان موسیقایی که ما با آواز خود یا با نغمههای
ساز ایجاد و خلق میکنیم بازتاب دریای گسترده و ژرف در کیهان است و گویی انعکاس آن
صداهاست که بر برخی گوشها مینشیند و از آنجا به ساز یا به حلق منتقل میشود؛ و
همچنین میپندارد که اصل موسیقی از نغمههای بهشت است و این که بر جان عارفان خوش
میآید نیز درست از همین جهت است و لذا گوش جان ما به زعم مولانا سابقهای دیرینه
در شنیدن آن الحان و اصوات آن هم در بهشت آدم داشته است و پس از هبوط آدم، آن نیز
به دست فراموشی سپرده شده است و لذا آنچه که نزذ خلق نغمه و لحن و موسیقی به حساب
میآید در واقع یاد کردن و یا به یادآوردن آن نغمههای کهن است. نغمههایی آن
جهانی، کیهانی و بهشتی!
بانگ گردشهای چرخ است این که خلق
میسرایندش
به طنبور و به حلق
پس حکیمان گفتهاند این لحنها
از دوار چرخ
بگرفتیم ما
مؤمنان گویند کآواز بهشت
نغز گردانید هر آواز
زشت
ما همه اجزای آدم بودهایم
در بهشت آن نغمهها
بشنودهایم
ناله سرنا و طنبور و دهل
چیزکی ماند به آن ناقور
کل
گرچه بر ما ریخت آب و گل شکی
یادمان آید از آنها اندکی
پس
غذای عاشقان آمد سماع
که درآن باشد خیال اجتماع[11]